Thursday 21 February 2013

Feb-21-2013



تو مترو نشستم،
صندلى كنار ديواره قطار انتخب كردم،
تازه از حموم امده بودم، موهام هنوز كمى نم داره،
هى انگشتمو از تو موهام رد ميكنم، دنبله مو خوره ميگردم،
هى به خودم فحش ميدم كه چرا موهامو رنگ كرده بودم، كه حلا بايد مو خوره بگيرم،
يك زنه لاغر كه نميفهمم كجاى هست توجهمو جلب ميكنه،
ميبينم موهاش ژوليدس، " فكر كنم بيچاره خيلى وقت زيره برف مونده بوده" اى خداى من كلاه گيس سرشه.."همم با خودم فكر ميكنم چه جورى كلاه گيسشو ميشوره؟
همم خب كه نگاه ميكنم ميبينم ابرو هم نداره،
همم يعنى سرطان داره؟
جورى كه به دستش تكيه داده برام عجيبه، تو اين حالت انگشت ادم اينجورى قرار نميگيره،
"دستش هم مصنوعى ....
هممم به ايستگاهش ميرسه، ميره بيرون، با دستى كه نداره، با موهاى كه زيره برف خيلى اشفته شده،
اينجا كه ميشه، حالم از خودم به هم ميخوره،
موهامو با كشى كه دوره مچمه ميبندم،
و از خودم بدم ميياد،
خدا ازت ممنونم،
چند تا ايستگاه بعد، به اين فكر ميكنم وقتى دارم بر ميگردم، سره راه روغن مركو بخرم براى موهام،
همم خدا متسفم، براى حماقت خودم

No comments:

Post a Comment