میخوام داستان یک عشق بنویسم، یک عشق زمینی، یه داستان واقعی، که آخرشم معلوم نشد که کی برد و کی باخت،
یک داستان واقعی که شاید برأی هر کسی پیش بیاد، حداقل من فکر نمیکردم که اون آدم باشم، حالا که دارم فکر میکنم من زندگیو لمس کردم، اشتباه کردم، فهمیدم...بزرگ شدم، جوری که گذشته را دیگه نمیشناسم، اما این ربطی به این داستان ندران، هیچ ربطی...
این داستان به خیلی وقت پیش بر میگرده، شخصیتهای این داستانو به اسم پسر و دختر میگم،
اون موقعها هنوز فیسبوک نیومده بود، اگه یادتون باشه چیزی بود به اسم ارکات، خلاصه یک روز یه دختری یه پسریو توه ارکات ادد میکنه، رابطه از اونجا شکل میگیره، پسری که دنبال شیطونی بوده و دانشجوی تهران شده بوده و این دختر که توه همون شهر خانگی پسر زندگی میکرد،
بدهها میفهمن که دختر، فامیله نزدیک یکی از دوستأ نزدیک پسر هم هست، نمیدونم این موضوع باعث دلگرمی میشده یا دلسردیو ترس،
روزها همینجوری میگذشته و این عشق قوی تر میشده، خیلی از یک طرف یا دو طرف بودنش هم مطمئن نیسم، اما میدونم که پسر میخواسته از ایران بره، بره یک کشور دیگه، این موضوع به دختر گفت، اما دختر شاید بخاطر سن کمش، شاید بخاطر عشق زیاد سعی میکرد که پسرو نگاه داره،
بعضی وقتا میرفته تهران و با پسر بوده و پسر هم به شهرشون برمیگرد که اونو ببین،
شاید اون روزا دختر عاشقترین بوده، و شاید پسر هم سعی داشته که این عشق نگاه داره،
پسر بد از یک سلو چندی میره از ایران، و دختر میمونه و کلی خاطره از اون شهر از پسر، از بوسههاشون از لمس هاشون، ، وقتی ماشینی مثل پسر میبینه دلش میتابه، و هزار آهو نالی دیگه،
دختر با خودش و پسر عهد میکنه که هر جوری که شده اونو بدست بیار،
شاید هر تحقیری از پسری که همش بهانه گیری میکرد میپذیره،
یک داستان واقعی که شاید برأی هر کسی پیش بیاد، حداقل من فکر نمیکردم که اون آدم باشم، حالا که دارم فکر میکنم من زندگیو لمس کردم، اشتباه کردم، فهمیدم...بزرگ شدم، جوری که گذشته را دیگه نمیشناسم، اما این ربطی به این داستان ندران، هیچ ربطی...
این داستان به خیلی وقت پیش بر میگرده، شخصیتهای این داستانو به اسم پسر و دختر میگم،
اون موقعها هنوز فیسبوک نیومده بود، اگه یادتون باشه چیزی بود به اسم ارکات، خلاصه یک روز یه دختری یه پسریو توه ارکات ادد میکنه، رابطه از اونجا شکل میگیره، پسری که دنبال شیطونی بوده و دانشجوی تهران شده بوده و این دختر که توه همون شهر خانگی پسر زندگی میکرد،
بدهها میفهمن که دختر، فامیله نزدیک یکی از دوستأ نزدیک پسر هم هست، نمیدونم این موضوع باعث دلگرمی میشده یا دلسردیو ترس،
روزها همینجوری میگذشته و این عشق قوی تر میشده، خیلی از یک طرف یا دو طرف بودنش هم مطمئن نیسم، اما میدونم که پسر میخواسته از ایران بره، بره یک کشور دیگه، این موضوع به دختر گفت، اما دختر شاید بخاطر سن کمش، شاید بخاطر عشق زیاد سعی میکرد که پسرو نگاه داره،
بعضی وقتا میرفته تهران و با پسر بوده و پسر هم به شهرشون برمیگرد که اونو ببین،
شاید اون روزا دختر عاشقترین بوده، و شاید پسر هم سعی داشته که این عشق نگاه داره،
پسر بد از یک سلو چندی میره از ایران، و دختر میمونه و کلی خاطره از اون شهر از پسر، از بوسههاشون از لمس هاشون، ، وقتی ماشینی مثل پسر میبینه دلش میتابه، و هزار آهو نالی دیگه،
دختر با خودش و پسر عهد میکنه که هر جوری که شده اونو بدست بیار،
شاید هر تحقیری از پسری که همش بهانه گیری میکرد میپذیره،
No comments:
Post a Comment